عطر چای سبز

بلد نیستم فلسفی حرف بزنم پیچیدگی چندانی هم ندارم.
پس ساده مینویسم ساده بخوانید :)

+ به خاطر ادبیات ضعیفم پیشاپیش معذرت میخوام راستش هیچوقت ادبیات دوست نداشتم.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۰
    :)
پیوندهای روزانه

The Great Gatsby

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ق.ظ
تمام دیشب داشتم خواب این فیلم رو می دیدم. من آدم تاثیرپذیری ام. ازونا که وقتی یه فیلم ببینم که از قضا غمگین هم باشه تا دوهفته آینده مدام یادش میفتم و ناراحت میشم یا اگه ترسناک باشه تا دوهفته کارم میشه به صورت ناخودآگاه چک کردن جای جایِ خونه برای اطمینان از نبود قاتلی چیزی! درد و دل دوستامم بدجور روم تاثیر میذاره، با مشکلتاتشون غصه میخورم با شادیاشون حتی شاید بیشتر از خودشون شاد میشم و... شایدم برای همینه که خیلی از دوستام میان پیش من برای درد و دلاشون. دروغه اگه بگم از دستشون عصبانی نمیشم، بعضی وقتا واقعا اعصابم بهم میریزه از این که تمام ناراحتیا و مشکلاتشونو برای من میارن بعد اونوقت باعث میشن که تا چند وقت حالم خوب نباشه، ولی باز تهِ دلم خوشحال میشم ازین که بهم اونقدر اعتماد دارن که برام حرف بزنن شاید یکی از دلایلی که اینجا رو درست کردم این باشه که دیگه به کسی برای درد و دل اعتماد ندارم. نمیدونم، تا حالا بهش فکر نکردم!
خلاصه که این فیلمو از دست ندین. درسته که تمام دیشب خوابشو دیدم، درسته که توی خواب برای گتسبی غصه خوردم، از دیزی متنفر شدم، نیک رو سرزنش کردم اما، در کنار همه ی این احساسات از این فیلم خیلی لذت بردم. آخه کم پیش میاد که من از فیلم غمگینی خوشم بیاد!
 
                  gatsby


 
پ.ن: همچنان منتظر نتایجم


۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۰۳
mahshid amini

تغییر

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ب.ظ

روزمرگی یعنی یه خط صاف توی زندگی که هیچ بالا و پایینی نداره. یعنی هرروز و هرروز و هرروز یه سری مسیرای تکراری رو بری و برگردی خونه و منتظر بمونی تا یک روز دیگه هم بگذره و روز جدید شروع بشه.
زندگی این روزای من عجیب دچار روزمرگی شده... هرروز دارم تمام تلاشمو میکنم که فقط یه ذره با دیروزم فرق داشته باشه اما انگار فایده نداره. این روزا خیلی بیشتر از همیشه از خونه میزنم بیرون.  بعدِ دانشگاه، قبل دانشگاه، میرم پارک، سینما یا هندزفری میذارم تو گوشم و توی خیابونا قدم می زنم. آهنگ جدید دانلود میکنم، کتاب جدید می خونم، با آدمای جدید میرم بیرون، عکس می گیرم و....
ولی انگار فایده نداره. هروقت که میام خونه حالم خوب نیست. هروقت میرم دانشگاه خوب نیستم. هروقت با دوستای جدید قدم میزنم بعد از 5 دقیقه دیگه خوب نیستم. دیگه عکس گرفتن و دیدن ژستای خنده دارمون حالمو خوب نمیکنه. دقیقا نمیدونم چمه؟؟ فقط میدونم خوب نیستم.
وقتی به آینده ام فکر می کنم،  به 10 سال بعد، 20 سال بعد هیچی نیست. نهایتا دختری رو تصور میکنم که هرروز با خستگی میره بیمارستان و بعدازظهر خسته تر از صبح برمیگرده. هنوز که هنوزه نتونستم این تصویرو با دختری که با خوشحالی زندگی میکنه عوض کنم. آخه چطوری میشه کسی که از اول از رشته اش، کارش، چیزایی که داره میخونه خوشش نیاد 10 سال دیگه از زندگیش راضی باشه؟؟
تنها امیدواری این روزام جواب نتایج کنکوره که هنوز حتی تاریخشم اعلام نکردن. یعنی میشه قبول شده باشم؟ بابام که میگه قبول شدی ولی خودم میگم امکان نداره ولی اگه بشه...
فکر نمیکنم تا 1سال آینده از تهِ تهِ دلم چیز دیگه ای از خدا بخوام! برام دعا کنید.

۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۸
mahshid amini

بدون عنوان

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ

همیشه از این که میبینم یکی وبلاگش به روز نشده حس خوبی بهم دست میده چون خوشبینانه  فکر می کنم هرکی دیر به دیر میاد یعنی اون قدر شاد و خوشحاله که وقت نمی کنه چیزی بنویسه! در کنارش اون حس دلتنگی برای اون طرف و نوشته هاشم هست اما اون حسِ خوشحالیم غالب تره انگار.
خودم کم و بیش همین جوری ام. نه که الان خیلی اتفاقای خوب برام افتاده و شاد باشم اما گرفتاریم اون قدر زیاد شده که دیگه وقت نکنم اتفاقاتمو بنویسم. شایدم زیاد نیست و برای منی که یکسره بی حوصله بودم یه خرده زیاد باشه! خلاصه هرچی که هست باعث شده  این روزا حالم خوب باشه حتی اگه معدل  این ترمو خراب کرده باشم، حتی اگه 2ماه باشه که با دوستام بیرون نرفته باشم، بازم حالِ این روزامو شدیدا دوست دارم :)

پ.ن1: فیلم "یکشنبه غم انگیز"  رو اگه تا الان ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید آخرش عالی بود.

 پ.ن2: کارآموزیام شروع شده خونه که می رسم رسما بیهوش میشم ولی از این روند کاملا راضیم

پ.ن3: جنایت و مکافاتو 2 هفته اس شروع کردم و با این روندی که پیش میرم احتمالا 5،6 ماه دیگه تمومش کنم ولی به همینم راضیم!
 
                                                                                                                                                                                                                                                                                           

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۳
mahshid amini

تبریک میگم اما ...

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

یه وقتایی یه حسایی هست که دست خود آدم نیست. وقتی از  یه کسی یا چیزی ناراحت میشی بسته به اینکه اون شخص کیه و چقدر عزیزه عکس العملت فرق میکنه. مثلا بعضیا چون اون شخص خیلی براشون عزیزه می بخشنش و از اشتباهش میگذرن و در مقابل بعضیا هم هستن که دقیقا چون اون شخص براشون خیلی عزیز و نزدیکه بیشتر هم ازش ناراحت میشن چون توقع این کارو حداقل ازون نداشتن...
ولی این میون یه عده هم هستن که هیچی نمیگن... ناراحت میشن اما میریزن تو خودشون. حرف نمیزنن چون با حرف زدن فکر میکنن فقط و فقط خودشون بیشتر تحقیر میشن، بلد نیستن اعتراض کنن که فلانی چرا این کارو با من کردی؟ چون به نظرشون اون طرف خودش باید میفهمید که نباید این کارو باهات میکرد و گفتنش فقط باعث میشه  حتی اگه یه درصد هم خودش یا دیگران نفهمیدن که تو چقدر تحقیر شدی  ازون جمله، ازون رفتار،  حالا میفهمن. و این یعنی در نهایت تو خودت باعث شدی که دیگران بفهمن تو نادیده گرفته شدی... در واقع تو رو اصلا یادش نبود وگرنه لازم نمیشد تو حتما بگی و به روش بیاری که بعد از سرِ ناچاری بگه "یادم نبود شرمنده!" 
اینجور وقتاس که آدم یاد میگیره سکوت کنه. هرکی هرچی گفت که بهش برخورد و ناراحتش کرد، بازم تظاهر به خوب بودن بکنه. حرفی نزنه. بازم نقش بازی کنه و به روی خودش نیاره. دیگران هم فکر کنن براش مهم نیست یا اصلا متوجه نشده... کم کم این کار باعث میشه اطرافیانش هم بعد یه مدت براشون عادی بشه این کار. دیگه از نادیده گرفتنش عذاب وجدان نگیرن چون اون بهش عادت داره  یا اصلا به نظرشون متوجه نمیشه.
حالا حتی اگه توام بخوای به این وضعیت اعتراض کنی، مثل همه ی آدمای دیگه گلایه کنی، ناراحت بشی و ...، باعث تعجبه! چون تو که ازین کارا بلد نبودی! تو که اصلا خودت دوست نداشتی وگرنه یکبار اعتراض میکردی! تو که ... تو که .... وووووو
 اینجوری میشه که درنهایت تو مقصر میشی چون اگه قرار بوده در جریان گذاشته بشی، اگه میخواستی نادیده گرفته نشی باید خودت اعلام میکردی وگرنه اونا از کجا باید بفهمن که تو از نادیده گرفته شدن خوشت نمیاد؟؟؟!!!!
الان خیلی ناراحتم ولی نمیتونم این ناراحتیو نشون بدم چون منم جزو همین دسته آدمام. البته به نظرم بیشتر تقصیر با خودمونه چون تو این دوره هیچکس به احساسات بقیه توجه نمیکنه همیشه باید به زبون بیاری  که این حقته وگرنه هیچکس بهش توجه نمیکنه یا اگرم توجه کنه با خودش میگه لابد از حقش گذشته که چیزی نمیگه!
به نظرم مشکل از آدمای دور و برم نیست، مشکل از منه که دفاع کردن از خودم و حقمو یاد نگرفتم..

۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۰
mahshid amini

اسباب کشی

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ
هیچ وقت فکر نمی کردم اسباب کشی انقدر سخت باشه! جمع کردن تمام وسایل اتاقت اونم درست وقتی که توی فرجه امتحان آناتومی هستی وحشتناکه! همیشه هم باید خوب و بادقت اطرافت رو نگاه کنی که یه وقت چیزی رو جا نذاری که توی نود درصد مواقع هم در نهایت یه چیزی جا میمونه ولی از همه این ها گذشته یه حس بدی هم میاد سراغ آدم.
یه جورایی دلت برای اتاقت که تمام عمرت توش بزرگ شدی تنگ میشه  اسباب کشی فقط عوض کردن خونه و اتاق نیس. معمولا وقتی داری اسباب کشی میکنی مثل وقتایی که درست و حسابی اتاقتو جمع میکنی یه سری چیزایی رو پیدا میکنی که خیلی وقته گمشون کردی یا شایدم یه چیزی  رو میبینی که خیلی وقته اصلا یادت رفته اونو داشتی. بعد اینجور وقتاس که میشینی پای اون وسیله و تمام خاطراتی رو که باهاش داشتی یادت میاد اونوقته که دلتنگ میشی. اونوقته که کنار گذاشتن اون همه خاطره و رها کردن گذشته خیلی سخت به نظر میاد. انگار که دیگه دلت نمی خواد به خونه جدید بری و سر اینکه اتاق بزرگه مال کدومتون بشه با خواهرت بحث کنی. 
ولی بالاخره بعد اینکه با کلی غصه تموم وسایلتو از خونه قدیمی جمع کردی و به خونه جدید رفتی انگار که تمام اون غصه ای که برای اتاقت میخوردی تموم میشن و تو میتونی با زرنگی تمام نقشه بکشی که چطور وسایل خواهرتو از اتاق جدید بیرون بیاری. شوق و ذوق نقشه هات برای هرقسمت از اتاق جدیدت تمومی نداره و تو در نهایت موفق میشی اتاقو غصب کنی اما...
شب که دراز کشیدی روی تختت، همونطور که داری سقفو نگا میکنی، کافیه یه لحظه یاد اتاق قبلیت بیفتی اونوقته که عذاب وجدان دست از سرت برنمیداره که چطور تونستی رفیق قدیمیتو با اون همه خاطره ی مشترک سرِ 2متر جای بیشترِ اتاق جدید بفروشی؟ 
به نظرتون چیکار باید کرد؟ باید با رفیق جدیدت خوش باشی و سعی کنی کمتر به دوست قدیمیت فکر کنی و امیدوار باشی اونم یه رفیق جدید گیر میاره؟ یا باید برگردی به وضعیت سابقت و خودتو از لذت های بودن با همبازیِ جدیدت محروم کنی؟ 

راستی اولین پست رسمی وبلاگم مبارک
۱۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۷
mahshid amini